Hazrat Abulfadhl Al-Abbas’s loyalty was most clearly manifested when he went to the Euphrates River but abstained from drinking water. The well-known narration of the event, which is widely related to by the people, is that Imam Hussain (as) sent Hazrat Abulfadhl to fetch water. However, what I have read in authentic versions of the narration—like those of “Irshad” by Mufid and “Lohoof” by Ibn Tawous—is slightly different from the common narration, probably highlighting the significance of the event. In these authentic books it has been narrated that in the last moments, rather in the last hour, while thirst had compelled the little children so much–little girls and others in the camps–that Imam Hussain (as) and Abulfadhl (as) took it upon themselves and left together to fetch water. Hazrat Abulfadhl did not go alone, in other words; Imam Hussain (as) accompanied Abulfadhl towards the Euphrates River—a branch of the Euphrates which flowed through that region—in hopes of obtaining water for the camp site.
These two courageous and strong brothers fought while backing each other on the battle field. Imam Hussain (as) was about sixty years old, but he was among famous unique men in terms of his power and courage. His brother Abulfadhl al-Abbas was in his 30’s with all these outstanding features known to everyone. These two brothers would fight side by side, and back to back, in the midst of the enemy’s army, moving into the waves of enemy lines, breaking them. They did so in order to reach to the Euphrates in hopes they could get some water. It was in the midst of this challenging battle that Imam Hussain realized, suddenly, that the enemy had created a gap between him and his brother Abulfadhl Al-Abbas. It was also in the midst of those tough moments that Abulfadhl got closer to water and reached the Euphrates. As it has been narrated, he filled the water pouch to take it back to the camp. Anyone would agree he had the right to drink a fistful of water to sooth his own thirst, but he demonstrated his loyalty in that moment.
When Abulfadhl Al-Abbas was filling his palms with water, when he looked at the water, he remembered Imam Hussain’s lips, dry from thirst; maybe he remembered the little girls and other children screaming out for thirst. Maybe he remembered Ali Asghar crying out for thirst and he could not allow himself to drink water. He poured the fresh water onto his hands, it seeped out and back into the river before he left. It was when he was leaving the river that the enemy targeted him, and all those horrible events unraveled. Suddenly Imam Hussain (as) heard his brother from the midst of the enemy’s army calling out to him: “O’ Brother! Help your brother!”
Ayatollah Khamenei, April 14, 2000
?تشنه هم سر میدهیم?
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
لاله را بگذار و بگذر، لایق عشق تو نیست
ما به پای عاشقی، سرو و صنوبر میدهیم
گر چه دریا، تا بخواهی، بیوفایی كرده است
ما به دست دوستی، دست برادر میدهیم
هیچكس در خاطر ما، نازنینتر از تو نیست
اری این پروانه را هم، سوی تو پر میدهیم
سر اگر افتاده، ذكر تو نمیافتد ز لب
بی گلو هم نام زیبای تو را سر میدهیم.
در تگزاسِ آمریکا در دانشکده خلبانی که شهید عباس بابایی در آنجا مشغول به دوره دیدنِ هواپیماهای F5 بود، مسئولان آمریکایی در اتاق خوابهای ایرانی ها یه نفر آمریکایی را هم اتاقیِ ایرانی ها میکردند به بهانه اینکه زبان خارجه ایرانی ها بهتر شود، در صورتی که قصدشان خراب کردنِ اعتقادات خلبان های ایرانی بود.هم اتاقیِ شهید بابایی خیلی بدکار بود، به همین جهت عباس اتاق را با نخ نصف کرد به منظور اینکه محل خواب خود را از او جدا کرده باشد و به عبادت های خودش برسد. از نصف اتاقی که برای خودش با نخ درست کرده بود در همین جای کوچک به عبادت و نمازش میرسید. خلبان آمریکایی (هم اتاقیِ عباس) نماز خواندن او را به تمسخر میگرفت و وقت هایی که عباس مناجات میکرد به او میخندید. این خلبان یک روز صبح به فرماندهیِ دانشکده رفته و به فرمانده میگوید که این هم اتاقیِ من دیوانه شده، شبا گریه میکند، نصف شبا میدود، در باشگاه ها شرکت نمیکند و… .فرمانده میگوید تو برو، من درستش میکنم.فرمانده آمریکایی عکسِ کاملاً برهنه ی یک زن را قاب کرده و به اتاق عباس میبرد، عباس در اتاق حضور نداشت.عکس زن برهنه را روبروی تختِ عباس نصب میکند.عباس به اتاق آمد و دید که چه خبره. حالش خیلی خراب شد، اومد عکسرو برداره فرمانده آمریکایی گفتش: اگه عکسو برداری از دوره خلبانی حذفت میکنم و گواهینامه هم بهت نمیدم.عباس بابایی رفت ملافه ی رو تشکشو برداشت و انداختتش رو عکس. فرمانده گفتش حذفی!!!عباس گفت نه دیگه، تو به من گفتی اگه برش داری! من که بر نداشتم.فرمانده از شدت سنگینی جواب عباس چیزی نگفت و رفت.?نصف شبا میدوید تا آنقدر خسته شود و به محض اینکه به اتاقش می آید از شدت خستگی سریع خوابش ببرد تا به گناه دچار نشود?#شهید_عباس_بابایی
خدایا تو شاهدی چندینبار به عناوین مختلف خطر منافقین انقلاب را همانها که التقاط به گونه منافقین خلق سراسر وجودشان را و همه ذهن و باورشان را پر کرده است و همانا که ریاکارانه برای رسیدن به مقصودشان دستمال ابریشمی بسیار بزرگ به بزرگی مجمعالاضداد به دست گرفتهاند، هم رجایی و باهنر را میکشند و هم به سوگشان مینشینند، هم با منافقین خلق پیوند تشکیلاتی و سپس…! برقرار میکنند، هم آنان را دستگیر میکنند و هم برای آزادیشان و اعطای مقام و مسئولیت به آنان تلاش میکنند و از افشای ماهیت کثیف آنان سخت بیمناک میشوند، هم در مبارزه علیه آنان و در حقیقت برای جلب رضایت مسئولین و نجات بنیادی آنان خود را در صف منافقکشان میزنند و هم در حوزههای علمیه به فقه و فقاهت روی میآورند تا مسیر فقه را عوض کنند. به مسئولین گوشزد کردهام، ولی نمیدانم چرا اگرچه نسبت به برخی تا اندازهای میدانم، چرا ترتیب اثر ندادهاند؟
خطری بالاتر از منافقین
به مسئولین بارها گفتهام که خطر اینان به مراتب زیادتر از خطر منافقین خلق است، چراکه علاوه بر همه شیوههای منافقانه منافقین سالوسانه در صف حزباللهیان قرار گرفته و کم کم آنان را در صفوف آخرین و سپس به صف قاعدین و بازنشستگان سوقشان داده و صفوف مقدم را غاصبانه به تصرف خود در آوردهاند به گونهای که عملاً عقل و اراده منفصل برخی تصمیمگیرندگان قرار گرفتند و در عزل و نصبها و حفظ و ابقاءها دست به تخریب میزنند، اعمال قدرت میکنند، اینها همه پوچ است و بی اهمیت! مهم و بسیار مهم این است که هدف غایی از همه این تلاشها، گسترش فکر التقاطی و انحرافی سازمان ضد خداییشان است که جز اندیشههای مادیگرایانه و ماتریالیستی چیز دیگری نیست و با بهرهگیری از تجربیات مثبت و منفی همپالکیهای چپ و منافقشان توانستهاند متأسفانه به نسبت بسیار زیادی و حتی زیادتر از توفیق منافقان خلق در سالهای 51 تا 54 تا تعداد کثیری از روحانیون را تحت تأثیر قرار دهند و با لطایفالحیل بر ذهن و روان آنان اثرات دلخواهشان را بگذارند تا بدانجا که بر اعمال جنایتکارانه آنان با دیده اغماض بنگرند و حتی در مواردی نظیر به شهادت رساندن باهنر و رجایی به دست روی دست مالیدنهای مسامحهکارانه و مصلحتاندیشیهای پشیمانی آورنده متوسل شوند …
حدود سه سال پس از ازدواج مان، در سفری که برای افغانستان رفتیم،
در آنجا وقتی جمع بودیم، خطاب بهدوستانش گفت: “همسر من اسم اصلی و کار مرا نمیداند.”
رو کرد به من و گفت: “اسم اصلی من سیدعلی اندرزگوست،
تیرخلاص را به حسنعلی منصور، من زدم و از سال 43 تا حالا فراری هستم و مأمورین دولت به دنبالم.”